دستت را می‌گیرم – داستان کوتاهی از آنی سومون

از مجموعه داستان «فرش سالن» نوشتهٔ آنی سومون Annie Saumont

برگردان: غزال صحرائی – فرانسه

آنی سومون (Annie Saumont)‏ (۱۹۲۷ – ۲۰۱۷) نویسنده و مترجم زنِ فرانسوی است. او در خانواده‌ای متوسط پرورش یافت. مادرش آموزگار بود. از همان دوران کودکی به نوشتن داستان علاقه داشت. آنی سومون در رشتهٔ ادبیات مدرن تحصیل کرد و موفق به کسب مدرک کارشناسی ارشد زبان انگلیسی و اسپانیایی شد. در آغاز با ترجمه‌های درخشان از نویسندگان بزرگی همچون «جی. دی. سالینجر» (رمان مشهور ناتور دشت) و آثار «جان فاولز» وارد دنیای ادبیات شد. سپس وقت خود را وقف نوشتن داستان‌های کوتاه کرد. آنی سومون خالق بیش از ۳۰۰ داستان کوتاه است که در ۳۰ مجلد منتشر شده‌اند. از این رو، به او لقب ملکهٔ داستان‌های کوتاه را داده‌اند.

در سال ۱۹۸۱، جایزهٔ معتبر ادبی گنکور را برای مجموعه داستان «بعضی وقت‌ها در مراسم رسمی» از آنِ خود ساخت. جوایز دیگری که به این نویسندهٔ پرکار تعلق گرفته است، عبارت‌اند از: جایزهٔ گرَند پری انجمن نویسندگانِ SGDL برای مجموعهٔ «من کامیون نیستم» (۱۹۸۹) و جایزهٔ رُنسانس نوول برای مجموعهٔ «و اینک آن‌ها، چه سعادتی » (۱۹۹۳) و بالاخره جایزهٔ ناشران (۲۰۰۲).

داستان «اهلی‌ام کن» از این نویسنده، پیش از این در رسانهٔ همیاری به چاپ رسیده است.

 

– داداش عزیزم، دستتو بده به من. آستینت رو تا کن که بتونم مچ دستتو بگیرم. نگران نباش. محکم می‌گیرم. رهات نمی‌کنم.

در حال قدم زدن‌اند.

مادر چند قدم عقب‌تر است، می‌پرسد: «چرا بازوت رو این شکلی می‌کنی؟» روکو می‌گوید: «چیزی نیست، دارم کمکش می‌کنم.»

– واقعاً؟ داری کمکش می‌کنی؟ کی رو داری کمک می‌کنی؟

روکو مردّد است. این پا آن پا می‌کند و زیر لب چیزی می‌گوید. این‌بار مادر می‌گوید: «اگه می‌خوای کمک کنی، بیا با هم سیب‌ها رو سوا کنیم.»

روکو همه‌کار می‌کند؛ از حمل پاکت‌های خرید گرفته، تا کشیدن آب از چاه و کندن علف‌های هرز باغچه و هر نوع کاری که حتی – آن‌طور که می‌گویند – مربوط به پسرها نمی‌شود. برای مثال، برداشتن یک دستمال گردگیری و افتادن به جان اسباب و اثاثیهٔ خانه. آن هم تنها با یک دست. چون دست دیگر آزاد نیست.

روکو می‌گوید: «خوبه که می‌تونم دست چپم رو بهش بدم. دست چپ یا راست براش فرقی نداره. تازه، شاید هم گرفتن دست چپم راحت‌تر باشه، چون به گمونم راست‌دسته. داداش کوچیکه‌ست، یا شایدم بزرگه. همیشه ازم می‌خواد دستش رو بگیرم.»

مادربزرگ روکو را صدا می‌زند. می‌خواهد با نخ کاموا کلافی بافتنی درست کند. روکو مقابل او می‌ایستد و بازوهایش را داخل کلاف فرو می‌کند.

– داداش عزیزم، آگه یه کم تحمل کنی، دوباره دستت رو می‌گیرم. قول می‌دم. الان مجبورم به حرف مادربزرگ گوش کنم. او به هیچ‌چیزی به‌غیر از این کار علاقه نداره؛ نه مرتب کردن کمد، نه درست کردن سرکه، نه کوتاه کردن شلوار و نه حتی تماشای تلویزیون. تنها سرگرمی‌اش درست کردن کلاف‌های بافتنی با نخ کامواست. توی گنجه پره از کلاف‌های بافتنی رنگ‌وارنگ. مادر نخ‌ها رو تو حراج تهیه می‌کنه. زمانی که مغازه‌دار دیگه به اندازهٔ کافی کلاف از هر رنگ برای بافتن شال و لباس نداشته باشه.

مادربزرگ شاکی است از اینکه از وقتی پدربزرگ از دنیا رفته، هیچ‌کس نیست که به او دستی برساند. البته به‌جز روکو، آن هم برای آنکه آخر سر صاحب یک کلاف بافتنی شود.

روکو می‌گوید: «داداش جونم، اگه بیشتر وقتا دستمو بلند می‌کنم، واسه اینه که دست تو رو بگیرم. اما مادرم از این کارِ من زلّه شده. مخصوصاً وقتی که یهویی بازوم وسط بازار راهش رو سد می‌کنه یا تو خونه موقع جارو کردن جلوی حرکت جارو دستی‌اش گرفته می‌شه یا وقتی که نمی‌تونم ظرفا رو دو دستی خشک کنم.»

مادر به پزشک می‌گوید: «دکتر، حال پسرم میزون نیست.» و بعد برمی‌گردد به‌سمت روکو و می‌گوید: «عادت عجیبت رو به دکتر نشون بده.» روکو به‌نظر معذب می‌آید، اما ناگهان بی‌هیچ اراده‌ای بازوی چپش فعال می‌شود. دستش باز شده و به‌نظر می‌رسد انگشت‌هایش دارند چیزی را نوازش می‌کنند.

مردی که روپوش سفید به تن کرده، می‌پرسد: «این کارو همیشه انجام می‌ده؟» مادر سرش را چندین مرتبه به حالت تأکید بالا و پائین می‌کند. مرد زمان درازی روکو را مورد بازخواست قرار می‌دهد. در پایان، بعد از تمام سؤال و جواب‌ها از او می‌پرسد دلیل این کارش چیست. روکو پاسخ نمی‌دهد. پزشک پافشاری می‌کند. روکو قوسی به کمرش می‌دهد و بازوش دوباره می‌افتد.

مرد به این نتیجه می رسد: «این پسر “تیک” داره.»

مادر از حرف دکتر سر در نمی‌آورد. از این اتفاق‌ها برای مادرها زیاد پیش می‌آید. به خیال خودشان آن مدرسه‌ای که با علاقه و اشتیاق رفته‌اند و در آن با نمره‌های خوب مدرک گرفته‌اند، همه‌چیز را برای زندگی به آن‌ها یاد داده است. البته به استثنای معنیِ «تیک». دستِ کم شاید پدرها معنی آن را بدانند.

روکو اما خودش در دفتر CDI۱ مدرسه گشت و معنی آن را پیدا کرد. آن‌هم در کتاب بامزه‌ای به‌نام «روانشناسی برای خنگ‌ها»:
اختلال وسواسی جبری

پزشک خواست که از منشی‌اش برای قرار بعدی وقت بگیرند.

برادرش به کمک او احتیاج دارد. روکو به او قول می‌دهد به‌محض آنکه کلاف به گلوله تبدیل شد، دست او را بگیرد. روکو بازوها را بالا می‌برد، کلاف سر جایش قرار گرفته است. مادربزرگ باز کردن کلاف را از سر می‌گیرد.
روکو آهسته می‌گوید: «تحمل کنی، پنج دقیقه دیگه تمومه.»

مادربزرگ از مادر می‌پرسد: «بالاخره دکتر چی تشخیص داد؟ هر چند که نمی‌شه به دکترا اطمینان کرد.»

– می‌گه تیک داره.

مادربزرگ شانه‌ها را بالا می‌اندازد [آخ، امان از دست این آرتروز لعنتی]: «تیک؟ نه، بیخود گفته. این بچه خیالبافه.»

اسم او روکو است. اسم زمختی دارد. بهتر بود اسمش را گابریل یا بی‌یَن‌اِمِه۲ می‌گذاشتند. یا میکل-آنژ. روکو میکل-آنژ را بیشتر می‌پسندد. میکل-آنژ نقاش و مجسمه‌ساز بزرگی بوده که سال‌ها پیش در ایتالیا زندگی می‌کرده است. روکو این چیزها را از مدرسه یاد گرفته است. سیکستین (معلم روکو) روی تابلو می‌نویسد: میکل-آنژ تصویر سیصد شخصیت مشهور را زیر طاق قوسی کلیسایی کوچک نقاشی کرده است. او به زبان ایتالیایی حرفی زده که معلم ترجمهٔ آن را روی تابلو می‌نویسد: «فرشته‌ای را دیدم درون سنگ مرمری گرفتار، آنقدر تلاش کردم تا سرانجام رهایش ساختم.»

– ارزشش رو داره که دست داداش رو ول کنم، دفتر چرکنویسم رو در بیارم و اون رو یادداشت کنم.

اگر اسم روکو این‌قدر بی‌قواره نبود، شاید برای درست رفتار کردن دردسر کمتری داشت. اما، در مجموع هم رفتارش بد نیست. او به همه کمک می‌کند. انگشت‌های روکو برای گرفتن هیچ به‌هم فشرده می‌شوند. مادر فریاد می‌زند: «بس کن دیگه روکو، تا کِی می‌خوای به این اداهات ادامه بدی؟ دیگه داری کفرمو درمیاری.»

یک روز صبح روکو (و برادرش) در آشپزخانه بودند. مادر هنوز در اتاقش بود. دل‌درد عجیبی داشت. شیر روی اجاق گاز سر رفت. نان توی توستر جزغاله شد. روکو به مادرش که همچنان در رختخواب بود، گفت: «می‌رم برات یه فنجون قهوه میارم.»

کار راحتی نبود. چون فقط یک دستش آزاد بود. تمام قهوه برگشت روی متکا. صدای اعتراض مادر بلند شد: «ای دست و پا چلفتی! برو برای مدرسه خودت رو آماده کن. مدادهات یادت نره.»

فردای آن روز که یکشنبه‌روزی بود، موقع بردن مادر به بیمارستان، روکو هم داخل آمبولانس او را همراهی کرد. مادر نخواست روکو در خانه تنها بماند.

پزشک جراح تصمیمش را گرفته بود: «روکو، حال مادرت خوب می‌شه. چیز مهمی‌ نیست. اما طول می‌کشه تا خوبِ خوب بشه.»

مددکار اجتماعی از روکو می‌خواهد که با مادربزرگش زندگی کند. او می‌گوید: «روکو، به‌زودی دوازده سالت می‌شه و عاقل‌تر می‌شی. اون‌وقت می‌تونی به مادرت کمک کنی.»

روکو مخالفتی ندارد که به مادربزرگش کمک کند. اما تکلیف برادرش چه می‌شود؟ او بدون روکو چه کند؟ روکو به مادربزرگش اقرار می‌کند که برادری دارد؛ برادری که در دنیای داداش‌کوچولو‌های نامرئی نمی‌تواند راه خودش را پیدا کند و این گرفتاری او از خیلی وقت پیش شروع شده است. از زمانی که فهمید انگشت‌هایش با انگشت‌های دست برادرش در تماس‌اند.

– دکتر می‌گه تیکم از این میاد.

ناگهان مادربزرگ موضوع پسربچهٔ دیگری را پیش می‌کشد. پسربچه‌ای که زمانی مادرش او را داشته است؛ زمان جنگ، پسری از مردی پناهنده.

– مادرت خیلی جوان بود. پدر بچه در اثر حادثه‌ای در کوه کشته شد. زمین دهان باز کرد و مرد رو فرستاد ته پرتگاه. بچه سه هفته بعد از اون اتفاق به دنیا آمد.

روکو می‌پرسد: «پس من چی؟»

– تو بچهٔ شوهر دومش‌ای. انتخابی از سر هوا و هوس. شوهره مدتی بعد ترکش کرد. مادرت از رفتنش اصلاً ناراحت نشد. چون دوستش نداشت. او هنوز شوهر اولش رو دوست داشت. بچه فقط یک سال عمر کرد… بعدش رفت. پر کشید به آسمون. روکو پرسید: «پس من چی؟»

– تو رو به‌جای اون بچه دوست داشت.

روکو مردد و نگران است، انگار که بخواهد موضوعی را روشن کند، می‌گوید: «من فقط دستش رو می‌گیرم و ازش مراقبت می‌کنم. ولی من اون نیستم. من خودمم. من روکو هستم. مطمئنم که روکواَم.»

مادر بیمارستان است. چیزهایی می‌گوید که بیشتر به هذیان شبیه‌اند. او می‌گوید: «طفل من. عزیز من. ما به‌زودی همدیگر را خواهیم دید.»

روکو دهانش آب افتاده است. آن را قورت می‌دهد. قادر به حرف زدن نیست. دست طفل را که می‌گیرد، کلمات خارج می‌شوند.

او در اتاق سراسر سفید با صدای رسا طوری که مادر بشنود، آن را اعلام می‌کند. در حالی آن را اعلام می‌کند که دست راستش بلند ‌شده و دست مادر را لمس می‌کند.

او می‌گوید: «مادر… طفل تو من‌ام.»

در این لحظه، مادر لبخند کم‌رنگی می‌زند.

___________________________________________________

۱- مرکز اسناد و اطلاعات
۲- دوست‌داشتنی

ارسال دیدگاه